loading...

بازدید : 10
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 15:09
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نویسنده:‌هاموکو

پدر خوانده‌ی عزیز

به این فکر میکنم که در این دنیا من چقدر بی خاصیت هستم؛

من از آن آدم‌هایی که نیستم که بتوانم ساعت‌ها بنشینم پشت میز و درس بخوانم، که تمرین‌های طولانی حل کنم یا حتی تکالیفم را درست و کامل انجام دهم و رویشان فکر کنم. ولی باید باشم.

من دیووانه میشوم وقتی که امتحان ریاضی دارم و باید چند روز درس بخوانم، وقتی که دفتر را باز میکنم و اولین سوال توان و معادله‌ است و من فقط میتوانم به آن خیره شوم چون نمیدانم چطور باید با این هیولا دوست شد یا اینکه اصلا این هیولا دقیقا از من چه میخواهد. ولی نباید دیووانه شوم.

من مثل گالیله نیستم، که با نگاه کردن به چراغ آویزان شده از سقف قانون آونگ را کشف کرد، من شرلوک هلمز نیستم، نمیتوانم جزئیات را ببینم و برای همه چیز راه حل و استدلال داشته باشم.

من مارک زاکربرگ، نابغه‌ی کدنویسی و تریدر نیستم، من بتهوون، ابوعلی سینا، داوینچی، زکریای رازی، دموکریت یا شکسپیر نیستم.

من حتی همکلاسی‌ام هم نیستم، که میتواند مسئله‌های ریاضی را با دو دقیقه فکر کردن حل کند، که جواب سوال‌های پیچیده‌ی تیزهوشان فیزیک را میداند، که میداند چطور والیبال بازی کند و چطور توپ را گل کند.

من هیچکدام اینها نیستم، اما از ته دلم، با تمام وجودم، به اندازه‌ی همه‌ی برگ‌هایی که توی پاییز میریزند، دلم میخواهد که مثل آنها باشم.

دلم میخواهد که باهوش باشم، باهوش به اندازه‌ی اوگانسون که آخرین اتم جدول مندلیف است، به اندازه‌ی معادله‌های ریاضی، به اندازه‌ی بزرگترین عددی که کشف شده به توان خودش. از وقتی که یادم می‌آید بزرگترین خواسته‌ام این بوده.

ما انسان‌ها توی این دوره از تاریخ همه چیز را برای خودمان خیلی سخت و خیلی آسان کرده ایم، من نمیتوانم گالیله و شکسپیر باشم اما باید باشم، من نمیتوانم یک مسئله‌ی ساده حل کنم اما باید بتوانم؛ این باید میگوید که من نمیتوانم درس نخوانم، که نمیتوانم یک آشپز ، فوتبالیست، نوازنده‌ی ویولن یا نقاش باشم.

نمیتوانم مگر اینکه اول درسم را خوانده باشم.

یا شاید هم نمیتوانم چون توی هیچکدامشان استعداد ندارم.

شاید چون یک قانون وجود دارد به اسم « بعضی‌ها هیچ استعدادی ندارند» که ما فراموشش کرده‌ایم و آن‌ها را مجبور به انجام کارهای سخت میکنیم، کارهایی که تویش استعداد ندارد، کارهایی مثل فهمیدن ریاضی.

پدر خوانده‌ی عزیز،

من میترسم، میترسم از ریاضی و فیزیک، از اینکه همه آنها را متوجه میشوند و بعد میشوند نابغه‌ی ریاضی و من هنوز نمیدانم دو به توان یک چند میشود، میترسم از امتحانات ترم، میترسم از آزمون ورودی مدارس، میترسم از تست هوش و میترسم از زندگی.

من میترسم که توی آن دسته‌ی «توی هیچ چیز استعداد ندارند»‌ها باشم، که یک موجود بی خاصیت باشم.

کاش هوش و استعداد توی این دنیا مساوی تقسیم شده باشد. کاش زندگی اینقدر پیچیده نبود و انسان‌هایی مثل من مجبور نبودند متوجه چیزهایی بشوند که تویش استعداد ندارند.

از طرف دختری که توی هیچ چیز استعداد ندارد.

بازدید : 8
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 15:09
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نویسنده: هیچ ابن هیچ

.نامه پنجم‌.

سلام جناب یار.

احوالتان؟ شنیده‌ام که آن اطراف برف آمده، مبارک باشد!

جناب یار، نامه قبلیم به دستتان رسید؟ گفته بودم می‌خواهم یک سری‌ها را از زندگیم حذف کنم. خب، واقعا می‌خواهم این کار را بکنم.

جناب یار_که قربانتان شوم_سینه‌ام تنگ شده. انگار گردبادی در آن شکل گرفته و دارد دور قلبم می‌پیچد، به آن فشار می‌آورد و نفسم را به تنگا می‌اندازد.

آنقدر نفسم به شماره افتاده که امروز بعد از کلاس عربی فقط دویدم در حیاط و آب خوردم. می‌خواستم در سرمای هوا حل شوم و تبدیل به مولکول‌های آن شوم. فقط می‌خواستم آن لحظه آرام شوم. به خودم گفتم از بس فکر و خیال کردم و به جدایی از عزیزکم فکر کردم غده فوق کلیه‌ام هورمون ترشح کرده و مرا به این حال و روز انداخته است. اما قرار بود ترشح هرمون‌ها کنترل شود، نه اینکه تا الان ادامه داشته باشد.

جناب امن زندگیم، درد دارد. درد دارد که حرف‌ها را با عمل‌ها مقایسه کنی و دروغ ببینی. درد دارد که نتوانی حرف بزنی. دارم درد می‌کشم.

امروز، یک زنگ کامل عربی با بغل دستیم نامه‌نگاری کردم. حس می‌کردم که او بر حسب تجربه مرا می‌فهمد، مرا درک می‌کند. آن لحظه که داشتم اتفاقات را روی کاغذ می‌آوردم، فهمیدم ماجرا برای قلبم چقدر جدی است، چقدر واقعی است. چقدر آزارم می‌دهد.

و آن موقع واقعیت مانند پتک خورد توی صورتم، من داشتم احساساتم را فرو می‌خوردم تا به حسود بودن متهم نشوم.

آن لحظه که کلمات آمدند و آمدند و آمدند و روی کاغذ نشستند خالی شدم. دیگر نمی‌خواهم احساساتم را سرکوب کنم. تصمیمم را گرفته‌ام. حذفشان می‌کنم، ۶ ماه درد می‌کشم اما بعدش آزادم. لاقل اینگونه احساساتم سرکوب نمی‌شوند.

می‌خواهم با حذف اسم سیویشان شروع کنم.

از هیچِ‌ابنِ‌هیچ،

به جناب یاری که فقط او را دارم.

۱۴۰۱ | ۹ | ۱۵

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 25
  • بازدید سال : 50
  • بازدید کلی : 95
  • کدهای اختصاصی