نویسنده:هاموکو
پدر خواندهی عزیز
به این فکر میکنم که در این دنیا من چقدر بی خاصیت هستم؛
من از آن آدمهایی که نیستم که بتوانم ساعتها بنشینم پشت میز و درس بخوانم، که تمرینهای طولانی حل کنم یا حتی تکالیفم را درست و کامل انجام دهم و رویشان فکر کنم. ولی باید باشم.
من دیووانه میشوم وقتی که امتحان ریاضی دارم و باید چند روز درس بخوانم، وقتی که دفتر را باز میکنم و اولین سوال توان و معادله است و من فقط میتوانم به آن خیره شوم چون نمیدانم چطور باید با این هیولا دوست شد یا اینکه اصلا این هیولا دقیقا از من چه میخواهد. ولی نباید دیووانه شوم.
من مثل گالیله نیستم، که با نگاه کردن به چراغ آویزان شده از سقف قانون آونگ را کشف کرد، من شرلوک هلمز نیستم، نمیتوانم جزئیات را ببینم و برای همه چیز راه حل و استدلال داشته باشم.
من مارک زاکربرگ، نابغهی کدنویسی و تریدر نیستم، من بتهوون، ابوعلی سینا، داوینچی، زکریای رازی، دموکریت یا شکسپیر نیستم.
من حتی همکلاسیام هم نیستم، که میتواند مسئلههای ریاضی را با دو دقیقه فکر کردن حل کند، که جواب سوالهای پیچیدهی تیزهوشان فیزیک را میداند، که میداند چطور والیبال بازی کند و چطور توپ را گل کند.
من هیچکدام اینها نیستم، اما از ته دلم، با تمام وجودم، به اندازهی همهی برگهایی که توی پاییز میریزند، دلم میخواهد که مثل آنها باشم.
دلم میخواهد که باهوش باشم، باهوش به اندازهی اوگانسون که آخرین اتم جدول مندلیف است، به اندازهی معادلههای ریاضی، به اندازهی بزرگترین عددی که کشف شده به توان خودش. از وقتی که یادم میآید بزرگترین خواستهام این بوده.
ما انسانها توی این دوره از تاریخ همه چیز را برای خودمان خیلی سخت و خیلی آسان کرده ایم، من نمیتوانم گالیله و شکسپیر باشم اما باید باشم، من نمیتوانم یک مسئلهی ساده حل کنم اما باید بتوانم؛ این باید میگوید که من نمیتوانم درس نخوانم، که نمیتوانم یک آشپز ، فوتبالیست، نوازندهی ویولن یا نقاش باشم.
نمیتوانم مگر اینکه اول درسم را خوانده باشم.
یا شاید هم نمیتوانم چون توی هیچکدامشان استعداد ندارم.
شاید چون یک قانون وجود دارد به اسم « بعضیها هیچ استعدادی ندارند» که ما فراموشش کردهایم و آنها را مجبور به انجام کارهای سخت میکنیم، کارهایی که تویش استعداد ندارد، کارهایی مثل فهمیدن ریاضی.
پدر خواندهی عزیز،
من میترسم، میترسم از ریاضی و فیزیک، از اینکه همه آنها را متوجه میشوند و بعد میشوند نابغهی ریاضی و من هنوز نمیدانم دو به توان یک چند میشود، میترسم از امتحانات ترم، میترسم از آزمون ورودی مدارس، میترسم از تست هوش و میترسم از زندگی.
من میترسم که توی آن دستهی «توی هیچ چیز استعداد ندارند»ها باشم، که یک موجود بی خاصیت باشم.
کاش هوش و استعداد توی این دنیا مساوی تقسیم شده باشد. کاش زندگی اینقدر پیچیده نبود و انسانهایی مثل من مجبور نبودند متوجه چیزهایی بشوند که تویش استعداد ندارند.
از طرف دختری که توی هیچ چیز استعداد ندارد.