نویسنده: هیچ ابن هیچ
جناب دامبلدور،
سلام.
هری پاتر هستم (البته پسر نیستم).
دیشب اتفاق عجیب و هولناکی افتاد که لازم دانستم به اطلاعتان برسانم.
حدود ساعت ۱۰ بود که دراز کشیده بودم روی تختم. ناگهان مردی با شنل بلند سیاه رنگ وارد اتاق شد و آرام آرام به سمتم آمد. کلاه شنلش را کشیده بود روی صورتش و پاهایش را روی زمین میکشید. وقتی به من نزدیک شد، چوب دستی دراز خود را (خیلی خیلی دراز) از زیر شنلش در آورد و به سمت من نشانه رفت و با لهجهای مزخرف گفت: اکسپکتوپاترونام (لطفا با لهجه بخوانید). آن موقع بود که یک نور سبز از چوب دستی درازش بیرون آمد و خورد به من. اما من_با افتخار_ نمردم و زخم صاعقهمانندی روی پیشانیم نقش بست. ولدمورت که طلسمش روی من اثری نکرده بود ضعیف شد و از درد به خود پیچید و روی زمین افتاد.
و اتفاق جالب تازه آن موقع افتاد.
وقتی ولدمورت روی زمین افتاد کلاه شنلش کنار رفتم و من دیدم عه! اینکه همان استاد اسمعیلی خودمان است. استاد کلاسهای علوم قرآنیم. او از درد به خود میپیچید و ناگهان دیدم با صدایی که از آن جسم ضعیف بعید است داد زد: حیدری، حیدری بیا من و ببر! و آن موقع بود که خانم حیدری یا همان بئاتریکس آمد و تو گفت: باشه هری خانم، باشه. نمره ۲ که میگیری، استاد ما رو هم ضعیف میکنی؟ باشه. بعد نگاهی به ولدمورت کرد و گفت: ولی ارباب شما نامحرمید. بگذارید استاد حیدری مرد را صدا بزنم. و بعد پرفسور اسنیپ (استاد حیدری مرد) آمد تو. بعد گفت: هریییی پاتر. ۵۰ نمره از حافظان وحی کم میکنم! و بعد ولدمورت را بغل کرد و به همراه بئاتریکس تند تند دویدند و فرار کردند.
جناب دامبلدور، کلاسهای علوم قرآنی قصد جان مرا کرده بودند اما من با افتخار از مرگ فرار کردم.
نگران نباشید، من از پس آن ولدمورت و دار و دستهاش بر میآیم. (هرچند که پرفسور اسنیپ جاسوس خودیهاست و حواسم هست که به اون آسیبی نزنم).
در انتهای ماجرا، من آنها را کشته و با گرفتن لیسانسم برای شما و تمامهاگوارتز افتخار آفرین میشوم. فقط لطفا هر چه زودتر هرمیون و رون مرا برایم پست کنید. چون بدون آنها از پس این کار بر نمیآیم.
از هری پاتر،
به جناب ولدمورت والامقام.
پ.ن: جغدم کمیوحشی است. لطفا با اون با لطافت برخورد کنید.